رنگ حیات



 

 

 

با دوستی مهربان و لطیف خداحافظی کردم. روی اولین صندلی مترو که خالی شد، نشستم. خواننده در گوشم مفهومی میخواند این چنین زیبا: برای عشق ورزیدن منتظر چه هستی؟ از داخل مترو هواپیمایی دیدم، پس از گذشتن هواپیما، نگاهم افتاد به خورشید در حال غروب، همزمان خطوط چشمم تلاقی کرد با مانیتور روبه‌رویم، دریچه‌ای باز شده روبه خورشید در حال طلوع. نگاهم را بین تصویر و حقیقت می‌گرداندم. صدای زندگی از خونم به سمت قلبم پمپاژ می‌شد. پیامی دریافت کردم با این متن: دلم نمیخاد زندگی کنم. خون غلیظ‌تر جوشید و مرا مصمم کرد به محکم نوشتن. از این گفتم که فکر کردی فقط تویی. تعویض موضوع: اگه فقط یکبار به دنیا اومدی که چندسال زندگی کنی و بمیری. تعویض موضوع تا سکوت مخاطب. همچنان مانیتور می‌گشت در طبیعت و همچنان خورشید واقعی رنگ نارنجی‌اش را پراکنده بود بر آسمان و همچنان دوستی لطیف در نقطه‌ای دیگر از مترو پیاده میشد و همچنان در مسیری آن هواپیما که کودک و مادری برش دست تکان می‌دادند، می‌گذشت و همچنان مفاهیم عشق ورزیدن تکرار می‌شد.

 

پی‌نوشت: بازگشت به قالب پیشین


آخرین جستجو ها